لحظه ای با خدا

شهید مصطفی چمران

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۰۱ ب.ظ

شهید مصطفی چمران

زندگینامه شهید چمران

تولد : 18 اسفند 1311 قم

تحصیلات : دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما

مسؤولیت : وزیر دفاع

شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاویه

مزار : تهران ، بهشت زهرا

 آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنیا آمد

دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبیرستان البرز ، به دانشکدة فنی راه یافت .

در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشکده فنی دانشگاه تهران در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد

 در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد

پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان دردانشگاه برکلی کالیفرنیا ، با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسماگردید

در سال 1342 پس از قیام خونین 15 خرداد ، در اقدامی جسورانه و در حالی که می توانست به عنوان یکی از بزرگترین دانشمندان جهان دارای یک زندگی کاملاً مرفه در آمریکا باشد ؛ اما به جهت احساس تکلیف در مقابل دین خود ، رهسپار مصر شد .

در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره انتخاب شد .

در سال 1350 جهت ایجاد پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم رزمندگان ایرانی و مبارزه بر علیه صهیونیزم اشغالگر به کشور لبنان عزیمت کرد

درآن جا به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان ، سازمان اَمل را پی ریزی کرد و به عنوان یک چریک تمام عیار در مقابل اسراییل خون خوار به مبارزه پرداخت

 در سال 1356 با زنی به نام « غاده جابر » که دختر یکی از تاجران ثروتمند لبنانی بود ، ازدواج کرد .

 در سال 1357 با پیروزی ا نقلاب اسلامی به ایران بازگشت و در مدت کوتاهی توانست با توکل برخدا و ایمان و اعتقادی راسخ ، و به کار بستن تمام اندوختة علمی و تجربی خود ، مسئولیتهای بزرگی را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثری را در جهت تثبیت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به انجام رساند

از برجسته ترین مسئولیت ها و خدمات وی ، می توان به موارد زیر اشاره کرد

 وزیر دفاع ، نمایندة مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی ، نمایندة امام در شورای عالی دفاع ، فرمانده جنگهای نامنظم ، پاکسازی منطقة کردستان و آزادی شهر پاوه از لوث وجود دشمنان

 سرانجام در تاریخ 31 خرداد 1360 در حالی که از پرواز عارفانة خود کاملاً آگاه بود ، به سوی قربانگاه عشق حرکت کرد و در منطقة دهلاویه حوالی شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره های ؛ دشمن شهد شیرین شهادت را نوشید...

 

 

 *****************

ریاضیش خیلی خوب بود.

 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد

 به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

 

*****************

 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.

خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.

         

دکتر مجتهدی چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر مجتهدی گفت: "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی."

*****************

 سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.

 سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد.

 شد هجده،

بالاترین نمره.

 *****************

یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.

ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند.

همه از کمونیست ها       می ترسیدند.

*****************

 آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش.

 ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید.

با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد.

 با همان پیش بند.

 *****************

وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.

 نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید."

برگشت و همه را جمع کرد. گفت:

 "آماده شوید همین روزها راه می افتیم".

 پرسیدیم "امام؟" گفت

"دعامان کردند."

 *****************

حدود یک ماه برنامه اش این بود؛

 صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی،  شب ها شکار تانک.

بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

*****************

 تلفنی به م گفتند:

 "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم."

 رفتم و دیدم. ردشان کردم.

 چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین."

         

می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید شدند.

*****************

 وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین."

 بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.

توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.

 شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.

عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.

 *****************

گفتم :

"دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".

گفت

"ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."

 *****************

هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار.

 از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید.

 دیگر عادت کرده بودیم.

یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.

*****************

 برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو.

یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟"

 گفت:

"وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."

با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.

*****************

 از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید."

 همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است."

         

صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند

می خندیدند و برمی گشتند.

 *****************

ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست.

سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید.

دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.

یکی می پرسید

 "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

*****************

 دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند.

می گفتند دستور از بنی صدر لازم است.

تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده.

 فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان."

*****************

 با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع.

 یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد.

" گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده."

 به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."

*****************

داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد.

مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود.

 سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.

 دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.

*****************

بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام.

وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده.

یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد.

رفتم وماندگار شدم ؛

 به خاطر همان وصیت نامه.

*****************

آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقی قبل از شهادت ، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه

  ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همة مظاهر و جبروتت .

 ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها کرده اید . از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید.

 ای دست های من ! قوی و دقیق باشید .

 ای چشمان من ! تیزبین باشید .

 ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن.

 به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد

 

 

 

 

 

 

برگرفته از کتاب « چمران » جلد 1 از  مجموعه کتب یادگاران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">